کد مطلب:94632 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:135

خطبه 215-پارسائی علی












[صفحه 549]

اگر هفت اقلیم را، با آنچه در زیر و روی آسمانهاست به من رایگان دهند، باز حاضر نمیشوم دانه جوی را بظلم، از دهان مورچه ای بستانم به خدا سوگند اگر شبم را به بیداری و به روی خار سعدان به صبح آورم، و مرا در غل و زنجیر ببندند، و بروی خاك ناصاف بكشند برای من بسی بهتر و راحت تر از آنست كه در روز رستاخیز- در حالیكه نسبت به بندگان، ستمكار بوده و یا چیزی از زر و زیور دنیا را ربوده باشم - خدا و رسولش را نارضا از خود بینم. من چگونه بخاطر وجودی كه با شتاب رو به پیری و فرسودگی است، و زمانی دراز زیر خاك خواهد ماند، به دیگران ظلم و جور وادارم؟ خدا گواه است برادرم، عقیل را دیدم كه فقر، چنانش پریشان كرده بود كه روی به من آورد و خواست تا یك من گندم شما را به وی بخشم. به كودكانش- كه از فرط تنگدستی و بینوائی پریشان موی و گرد آلوده روی بودند- نگاه كردم. به رخساره تیره و سیه گونشان خیره گشتم. عقیل در این حال مجدانه درخواست و اصرار می كرد و من به گفتارش گوش میدادم. برادرم میپنداشت ایمان خود را به او خواهم فروخت و وظیفه خود را از یاد برده، پایمال خواهم ساخت و با بیت المال مسلمانان حق برادری بجای خواهم آورد. آنگاه من پاره

آهنی برای او گداختم و به تنش نزدیك كردم و عبرتش آموختم. از سوزش آن درد ناله اش بلند شد، چنانكه نزدیك بود تنش بسوزد. باز گفتم: ای عقیل مبادا كه مادر به مرگت مویه كند! تو از آهن پاره ای كه آدمی آنرا از سر بازی سرخ كرده، این چنین ناله جانسوز سر میدهی و مرا بسوی آتشی كه خداوند قهار آنرا از خشم خویش، برای نافرمانان افروخته میكشانی؟ تو از این رنج ناچیز، اینهمه مینالی پس چگونه روا داری كه من از آتش دوزخ بنالم؟! شگفت تر از سرگذشت عقیل آنست كه شخصی شب هنگام، با ارمغانی در ظرف سربسته، نزد من آمد حلوائی آورده بود كه مرا رغبتی به آن نبود. چنانكه گوئی با آب دهان یا مایع بیرون ریخته از كام مار آنرا خمیر كرده بودند. باو گفتم: این هدیه است یا زكات و یا صدقه؟ صدقه ای كه بر ما اهل بیت ناگوار و حرام است؟ گفت: صدقه و یا زكات نیست، بلكه ارمغانی است. گفتم: مادرت در سوگت موی پریشان كند، آمده ای تا از راه دین خدا مرا بفریبی؟ مگر جنون در تو راه یافته یا لب به یاوه گوئی گشوده ای؟ به خدا سوگند اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمانهاست، به من رایگان دهند، تا بنافرمانی از امر خدا پوست ناچیز دانه جوی را از دهان مورچه ای به ظلم بستانم، هرگ

ز آن همه را نمی پذیرم و چنین ستمی به موری روا نمی دارم. براستی دنیای شما نزد من خوارتر از خرده برگی است كه در دهان ملخی است. مرا با چنین لذت گذران و ناپایدار چكار؟! از رخوت عقل و ایمان و از ارتكاب به طریق زشت شیطان، به خدای بزرگ پناه میبرم و از او یاری میجویم


صفحه 549.